بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

باران و بردیا

تولد مامان

مامانم امسال تولد نگرفت گفت محرمه گناه داره اما مامان زهرا گفت یه کیک کوچیک بگیریم خونه اونا تولد بگیریم یه تولد کوچولو عمو حامد و زن عمو لیلا هم بودن عمو محمد هم که بود من یه کم خودمو واسشون لوس کردم تولد مامان خیلی خوش گذشت مامان جونم تولدت مبارک ...
16 دی 1389

حمام

من خیلی آب بازی دوس دارم امروز مامان منو برد حموم آب بازی کردیم خیلی خوشحال بودم اما به روی خودم نیاوردم کار بدیه که نشون ندادم خوشحالم؟ نمی دونم چرا یهو تصمیم گرفتم جدی باشم تا مامان نفهمه ذوق کردم اما وقتی آب می ریخت سرم ساکت بودم و ذوق می کردم مامان فهمید که خوشحالم و از اینکه به روی خودم نمی آرم خندید   ...
26 ارديبهشت 1389

واکسن

امروز مامان منو برد برای واکسن من خیلی گریه کردم آخه خیلی درد داشت مامانم هم گریه کرد یعنی مامانم هم دردش اومد؟ بعدش توی بغل مامان خوابیدم وقتی بیدار شدم دیگه درد نداشتم مامانم هم خوشحال بود یعنی اونم خوب شده ...
14 فروردين 1389

شناسنامه من

امروز با مامان رفتیم یه جایی هی از این طبقه به اون طبقه آخرش یه خانوم خوش اخلاق و مهربون یه چیزی داد دست مامانم و گفت چه دختر زرنگی که خودش اومده شناسنامه شو بگیره پس یعنی اسم اینی که داد به مامان شناسنامه س من شناسنامه دار شدم ...
21 بهمن 1388

انتظار

٩ ماهه که تو دل مامانم خدای مهربون پس کی بیام بیرون تو بغل مامان جون و باباجون  خانوم دکتر به مامانم گفته فردا مامانم امروز دستشو گذاشت رو دلش و نازم کرد گفت فردا بلخره می بینمت باران مامان معلوم میشه اونم از انتظار خسته شده ...
10 بهمن 1388
1